الان تو مسجد النبی هستم .و بر خلاف همیشه که همه میگن باورمون نمیشه من خیلی هم باورم میشه.
مگه میشه این همه رحمت خاصه را ببینی و باور نکنی که اینجا کسی حضور دارد که تمام خلقت برای
او بوده. و چه حس قشنگی ست ،آنگاه که آغوش پر مهر بزرگ مردی را بروی خودت باز می بینی با یک
دنیا محبت و رحمت ...وای که چه فضای ملکوتی دارد ،با همه وجودت احساس می کنی .وقتی سلام نماز میدم
یه حس خوبی دارم انگار جلوی کسی ایستاده ای و سلام می کنی و مگر می شود پیامبری که آغوش مهر به
سوی کفار باز کرد ،سلام تو را پاسخ ندهد .وای عجیبه باید حس کنی این همه رحمت را...........
و اما غربت
وقتی توی بقیع ،نه از راه دور بقیع را می بینی ،زمینی که پر از برکت است و تو بی نصیبی
که حتی دستهایت کمی خاک انجا را لمس کند ،می میری بغض می کنی و می شکنی ..........
وای چقدر غبار سنگینی بود غباری که از بقیع بلند می شد و بی محابا بروی دلت می نشست
و تو خود متحیر بودی که چطور احساس کردی این همه عظمت و غربت را.....
امروز از او خواستم کو چه های بنی هاشم را نشانم دهد و او…….و من در کوچه های بنی هاشم به خود
جسارت ندادم که روضه بخوانم ،فقط راه رفتم و سرشار شدم از مهر ، آخر جایی قدم میگذاشتم که عباس
پا گذاشت و صحنه صحنه غریبی جلوی چشمانم می امد و می رفت…..کسی که وحشی بود و زد ……
رحم نکرد..بعد علی(ع) آمد نه دویداما خورد زمین….توی همین زمینی که تو ایستاده ای ،بغض کردی
و جرات کردی چشم بگردانی صحنه ها را زنده کنی و در عالم واقع با بغض نتیجه های همان ملعون را
ببینی…و سکوت کنی …سکوتی پر از کینه ،پر از عداوت و کی این بغض فرو خورده را……..
بماند راز این دل تا قیامت